رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
اميررضااميررضا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

خدا مهربونی کرد

من مامان دو تا فرشته ام

دختر نازم در آنتالیا

عزیز مامان ۳ ماه و یه هفته شده بودی که بابا ما رو برد آنتالیا خیلی خوش گذشت... تو هم تازه یاد گرفته بودی با صدای بلند بخندی... اینم یه عکس تو بغل بابا تو کنسرت ابی و آرش   قربون خنده های قشنگت عزیز مامانی ...
3 ارديبهشت 1391

4 ماهه که تموم زندگیم شدی

باز هم واکسن داشتی ... با بابا رفتیم مرکز بهداشت بعد هم مارو برد خونه مامان جون... اونجا با مامان جون کلی ازت مراقبت کردیم ولی باز بی حال بودی و تب داشتی ...   اینم عکس از روز سخت ۴ ماهگی   ...
3 ارديبهشت 1391

5 ماهگی رهای ما

خدا جون شکرت....ببخش ما رو اگه گاهی گله میکنیم....گاهی از لجبازی لحظه ها به تنگ میایم...گاهی ناشکری میکنیم... دخترک نازنینم: نفسم...عزیز دلم...همه زندگیم...تو بهترین هدیه زندگی من و بابایی هستی...تو با ارزش ترین و قشنگترین معجزه خدایی برای ما...تو هر لحظه به یادمون میاری که خدا چه قدر بهمون لطف داشته...چه قدر دوستمون داشته...چه قدر به یادمون بوده...امیدوارم همیشه بهترین باشی...شادترین باشی ... و روزی که عاشق شدی عاشق ترین باشی... حالا دیگه رو زمین غلت میزنی و کنجکاویت به وسایل دور و برت زیاد شده   ...
3 ارديبهشت 1391

جشن ده ماهگی رها جونم در متل قو

تعطیلات با حاجی بابا و مامان جون دایی ها و خاله اینا و سمیرا و سارا جونم رفتیم متل قو همون جا جشن ده ماهگی تو رو هم گرفتیم..... کلی هم نانای کردی عزیزکم... خیلی خوش گذشت ... راستی واقعا ده ماه گذشت هم خیلی زود گذشت هم نمیدونم قبل از تو چه چیزهایی شادم میکرد... ولی یه چیز روخوب میدونم که واسه خنده ات حاضرم زندگیمو فدا کنم..... ...
3 ارديبهشت 1391

رها و مرواریداش

بلاخره تو هم دندون دار شدی.... بعد از کلی بی اشتهایی و غذا نخوردن مرواریدهای کوچولوت بیرون زد.... کلی ذوق کردم وقتی دیدمشون..... 18 اسفند روزی بود که خاله جون با قاشق صدای دندونت رو شنید..... مبارکت باشه نفسم جشن دندونی خونه مامان جون بود کلی کادو گرفتی از خاله ها و دایی ها ...
3 ارديبهشت 1391

اولین چهارشنبه سوری

دخمل گلم از سر صبح هر چی تلاش کردم ازت یه عکس بگیرم شیطونی میکردی و اجازه نمیدادی... نمیدونم چرا دست میزاشتی جلوی چشات... در نهایت از 60 تا عکسی که گرفتم این یکدونه بهتر از بقیه بود.... یه کم هم شاید از صدای ترقه هایی که تو کوچه مینداختن ترسیده بودی....... ...
3 ارديبهشت 1391

هشت ماهگی رها کوچولو

دختر نازم از کجا برات بگم ... ماشالا بزرگ شدی چهار دست و پا کامل میری از ٢٥ دی هم میشینی...کلی شیطون شدی... نانای میکنی ... منو بابای رو میترسونی..... خاله هم موهاتو کوتاه کرده.... کلی شیک و پیک شدی فدات شم.... شبا تو خواب یه عالمه لگد میزنی... دوست داری دمر بخوابی ... غذا هم که دوست نداری بخوری....همه خیلی دوستت داریم....   ...
3 ارديبهشت 1391

9 ماه در من 9 ماه با من

عزیز دل مامانی    18 ماهه که تو تمام لحظه های زندگیم هستی... ٩ ماهه که عزیز ترینی...قربون چشات بشم که از میزها میگیری بلند میشی... هنوز هم غذا خوردن رو دوست نداری... خیلی بیشتر از قبل به من وابسته شدی حتی تو خواب هم باید پیشت باشم   .... دندون هم نداری بی دندون مامان ...
3 ارديبهشت 1391

نیم سالگیت مبارک

دختر نازنینم!عسل مامان!شش ماه از حضورت تو خونه عشقمون میگذره و من و بابات روز به روز عاشق ترت میشیم. دیگه تمام خونه رو سینه خیز میری و ما یه شب نمیتونیم راحت شام بخوریم چون تو سریع میای و سفره رو جمع میکنی... از کارات اگه بخوام برات بگم اینه که حسابی دست دستی میکنی حتی بعضی از شبها نصفه شب از خواب بیدار میشی و شروع به دست دستی کردن میکنی چند روزی میشه که تو روروئک میشینی و واسه اینکه جلب توجه کنی هر چی که میدیم دستت میندازی زمین و با یه نگاه شیطنت باری ما رو به بازی دعوت میکنی...از خوراکیها هم شروع به خوردن سوپ و حریره بادوم کردی ..وزنت هم نسبت به ماههای پیش خوب شده ... روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که تو فرشته کوچولو رو به ما...
27 فروردين 1391