5 خرداد قشنگترین روز خدا
سال پیش توی همچین روزهایی جشن گرفتن تولد یکسالگی رها خیلی دور به نظرم میرسد. فکر میکردم خیلی هنوز وقت هست تا یک سالگی. فکر میکردیم وای یعنی میشه دختر ما هم یکسالش بشه. خانوم بشه. زمان پرواز میکنه. وقتی توی لحظه هستی دلت میخواد بدونی بعد چی میشه. وقتی بعد میرسه میگی آخ چه زود گذشت. وقتی یک قلمبه بود توی بغلم میگفتم وای یعنی میشه یک روز ببینم میشینه وای میشه یکروز راه بره. وای میشه….. وای میشه…..
همه اون تصور های ما کم کم داره اتفاق میافته. چون رها داره بزرگ میشه. اما من به عنوان یک مادر از این گذر یکساله عمر دخترم یک چیز بزرگ یاد گرفتم. لحظه رو ازش لذت ببرم. همون لحظه ای که توش هستم. آرزو داشتن و پی آرزو رفتن خوبه.نگران آینده بودن درسته . اصلا زندگی همینه . اما نه به قیمت از دست دادن لذت لحظه ای که داره برات اتفاق میاقته.
رها الان هم راه میره هم میشینه و من حسرت روزهایی رو میخورم که دخترم رو سیر نگاه نکردم. که همش نگران بودم که کی راه میافته . کی حرف میزنه. ولی دیگه تصمیم دارم از همین لحظه های بارها بودن ، با همسرم بودن و از خانواده بودنمون در همین لحظه های حال لذت ببرم.
یک زمان بود که فقط میخوابید. شاید چون هنوز به رسم بهشت عادت داشت و کارش فقط بخور و بخواب بود.
کم کم این وسطها یک نیم نگاهی هم به ما انداخت و همون یک ریزه دلی که برای مامان و بابا مونده بود رو آب کرد و برد. خیلی زود تر از اونی فکرش رو میکردیم بزرگ شد. انگار تازه دیروز بود که رها روی شکمش خوابید و سرش رو گرفت بالا و من و باباش فکر کردیم روی ابرها داریم راه میریم.
رهای مامان چقدر دلم برای روزهایی که ساعتها روی شکمت میخوابیدی و ما نگاهت میکردیم تنگ شده. تا یک روز که غلت زدی.
لابد همه مامان بابا ها مثل ما هستن که فکر میکنن هر کار بچشون منحصر به فرده. ما که اینطوریم.با هر حرکت و عکس العمل تازه رها کلی ذوق میکنیم و فکر میکنیم فقط رهاست که میتونه این کارها رو بکنه.
غلت که میزد فکر میکردیم این دیگه آخر هنر بچه هاست. بعدش سینه خیز رفتن شروع شد. هر بار هم خیلی اتفاقی شروع به کار جدیدی میکنه و کلا خیلی هم توی یادگیری کار جدیدیش پشتکار داره. (قربون صدقه های مامان سوسکه)
به قول معروف اگر بر دیده مجنون نشینی به غیر از خوبی از لیلی نبینی.
حالا تا جای من و بابای رها نباشین و از چشم ما نبینین ، میگین رهاهم یک بچه معمولیه که مثل همه داره فقط بزرگ میشه.
و اینطور شد که رها بعد از سینه خیز رفتن های فراوان تصمیم گرفت از جستجوی کف اتاق دست برداره و بایسته.
ایستادن خالی هم که مزه نداره پس هم میایستیم هم به کمک میز و مبل یک چرخی میزنیم.
و رهای مامان و بابا در اوایل یازده ماهگی اولین قدمش رو به تنهایی برداشت. البته باید از بابا تشکر ویژه بکنیم که هر روز که از سرکار میامد تمرین های تیم ملی رو شروع میکرد تا رها راه بیافته. رها هم با استعداد ، خیلی زودتر از اونی که فکرش رو بکنیم دیدیم خانوم راه میره. وقعا راه میره.
انگار این ما نبودیم که دلمون میخواست زودتر راه بیافته. حالا التماسش میکنیم رهایکم برامون چهاردست و پا برو.رها یکم روی شکمت بخواب و سرت رو بگیر بالا.
دلمون برای رها کوچولومون تنگ شده. برای رهای قلمبه ای که توی یک گوشه بغل مامان گم میشد یا بابا دو دستی و محکم بغلت میکرد....
دلمون برای تمام روزهایی که رهاکوچولو بود تنگ شده.