پانزده ماهگی رها کوچولو
زلزله بم که امد ...........در اوج غفلت های دوران نوجوانی بودم و خوش بودنهاش.............یک روز دیدم دو تا مجری تو تلویزیون لباس مشکی پوشیدن و یکیشون یه اشاره به زلزله کرد بعد از بقیه پرسیدم و گفتند دو روز پیش زلزله امده ........واز کنارش گذشتم
اما اینبار همزمان با تغییرات بعد از زایمانم همراه شده............هر بار که کامپیوترم روشن می شود می روم سراغ عکسهای تازه...........چند شب است موقع خواب اشک می ریزم برایشان..........با خودم می گویم درد مادری که فرزند سه ماهه اش را از دست داده بیشتر است یا درد دختر 4 ساله ای که مادر و پدری ندارد........اینده هر کدامشان را تصور می کنم...........به رها نگاه می کنم وجودم پر از غم و گاهی هم ترس.............از تمام وجود برایش دعا می کنم و از خدا می خواهم که مرا با این مصیبت ها امتحان نکن خدا رسما توان ندارم...............هر چند که می دانم خدای مهربون خیلی مهربون تر از ماهاست نسبت به بندهاش!
این یه عکس از سفر به آذربایجان
دختر کوچولو و با نمک من پانزده ماهگیت رو هم پشت سر گذاشتی و وارد شانزده شدی... دوست دارم تصور کنم که پانزده سالگیت چه قیافه ای داری...چه تیپی هستی ... صدات چطوریه؟؟؟؟؟؟ از همه اینها که بگذریم امروز کاملا مطمئن شدم که کاملا درک میکنی و میفهمی که من تو خونه چی میگم و چه کار میکنم امروز وقتی گوشی تلفن گم شده بود و من کلی دنبالش گشتم تو اون زیر مبل پیدا کردی خم شدی و با دست بهش اشاره کردی و گفتی اوناهااااااا.... من هم طبق معمول کم مونده بود بخورمت و تو هم ذوق میکردی.....راستی مامانی شما بشریت رو شرمنده کردی و 2 تا مروارید دیگه به دندون هات اضافه کردی و الان سر جمع 6 تا دندون داری....
مامانی زود زود بزرگ شو.... من عاشقتم