رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
اميررضااميررضا، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

خدا مهربونی کرد

من مامان دو تا فرشته ام

2 ماهگی نفسم

دختر گلم حالا دیگه ۲ ماهه شدی و عمو دکتر گفت انقدری بزرگ شدی که باید واکسن بزنی صبح با بابا بردیم واکسن زدیم...یه قطره خوراکی داشتی و ۲ تا واکسن  دیگر به رون پاهای نازکت زدن و قطره استامینوفن برای تب و دردت و کمپرس سرد و گرم هم برای جلوگیری از آبسه  . بابا ما رو گذاشت خونه و رفت سر کار . واییییییییییییی خیلی درد داشتی و بی تابی می کردی،تا آخر شب داشتیم با هم راه میرفتیم ...   ...
3 ارديبهشت 1391

اولین سفر رها خانم

تو دلم که بودی انقدر نگران سلامتت بودیم که من و بابا نذر کردیم اولین سفر ببریمت پا بوس امام رضا همین کارو هم کردیم این عکس اولین سفرت به مشهد رضا هست تازه وارد دو و نیم ماهگی شدی عزیزم ... اولین زیارتت قبول باشه عمرم   ...
3 ارديبهشت 1391

جشن سه ماهگی عشق بزرگ زندگیم

امروز با بابا تصمیم گرفتیم یه جشن سه نفره به مناسبت سه ماهگی نفسمون بگیریم... واسه همین بابا یه رستوران تو جاده چالوس رو پیشنهاد داد... سه تایی رفتیم اونجا خیلی خوش گذشت هوا هم عالی بود .. این هم عکس از اولین سفرت به جاده چالوس ...   ...
3 ارديبهشت 1391

دختر نازم در آنتالیا

عزیز مامان ۳ ماه و یه هفته شده بودی که بابا ما رو برد آنتالیا خیلی خوش گذشت... تو هم تازه یاد گرفته بودی با صدای بلند بخندی... اینم یه عکس تو بغل بابا تو کنسرت ابی و آرش   قربون خنده های قشنگت عزیز مامانی ...
3 ارديبهشت 1391

4 ماهه که تموم زندگیم شدی

باز هم واکسن داشتی ... با بابا رفتیم مرکز بهداشت بعد هم مارو برد خونه مامان جون... اونجا با مامان جون کلی ازت مراقبت کردیم ولی باز بی حال بودی و تب داشتی ...   اینم عکس از روز سخت ۴ ماهگی   ...
3 ارديبهشت 1391

5 ماهگی رهای ما

خدا جون شکرت....ببخش ما رو اگه گاهی گله میکنیم....گاهی از لجبازی لحظه ها به تنگ میایم...گاهی ناشکری میکنیم... دخترک نازنینم: نفسم...عزیز دلم...همه زندگیم...تو بهترین هدیه زندگی من و بابایی هستی...تو با ارزش ترین و قشنگترین معجزه خدایی برای ما...تو هر لحظه به یادمون میاری که خدا چه قدر بهمون لطف داشته...چه قدر دوستمون داشته...چه قدر به یادمون بوده...امیدوارم همیشه بهترین باشی...شادترین باشی ... و روزی که عاشق شدی عاشق ترین باشی... حالا دیگه رو زمین غلت میزنی و کنجکاویت به وسایل دور و برت زیاد شده   ...
3 ارديبهشت 1391

جشن ده ماهگی رها جونم در متل قو

تعطیلات با حاجی بابا و مامان جون دایی ها و خاله اینا و سمیرا و سارا جونم رفتیم متل قو همون جا جشن ده ماهگی تو رو هم گرفتیم..... کلی هم نانای کردی عزیزکم... خیلی خوش گذشت ... راستی واقعا ده ماه گذشت هم خیلی زود گذشت هم نمیدونم قبل از تو چه چیزهایی شادم میکرد... ولی یه چیز روخوب میدونم که واسه خنده ات حاضرم زندگیمو فدا کنم..... ...
3 ارديبهشت 1391

رها و مرواریداش

بلاخره تو هم دندون دار شدی.... بعد از کلی بی اشتهایی و غذا نخوردن مرواریدهای کوچولوت بیرون زد.... کلی ذوق کردم وقتی دیدمشون..... 18 اسفند روزی بود که خاله جون با قاشق صدای دندونت رو شنید..... مبارکت باشه نفسم جشن دندونی خونه مامان جون بود کلی کادو گرفتی از خاله ها و دایی ها ...
3 ارديبهشت 1391