رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
اميررضااميررضا، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

خدا مهربونی کرد

من مامان دو تا فرشته ام

پانزده ماهگی رها کوچولو

زلزله بم که امد ...........در اوج غفلت های دوران نوجوانی بودم و خوش بودنهاش.............یک روز دیدم دو تا مجری تو تلویزیون لباس مشکی پوشیدن و یکیشون یه اشاره به زلزله کرد بعد از بقیه پرسیدم و گفتند دو روز پیش زلزله امده ........واز کنارش گذشتم اما اینبار  همزمان با تغییرات بعد از زایمانم همراه شده............هر بار که کامپیوترم روشن می شود می روم سراغ عکسهای تازه...........چند شب است موقع خواب اشک می ریزم برایشان..........با خودم می گویم درد مادری که فرزند سه ماهه اش را از دست داده بیشتر است یا درد دختر 4 ساله ای که مادر و پدری ندارد........اینده هر کدامشان را تصور می کنم...........به رها  نگاه می کنم وجودم پر از &nb...
6 شهريور 1391

اندر احوالات چهارده ماهگی

وقتی مادر نیستی خیلی چیزها رو نمی دونی. وقتی مادر نیستی گاهی وقتها نگرانیهای مادرانه ممکنه به نظرت بی معنی بیاد. . وقتی مادر نیستی نمی دونی ممکنه یه روزی آرزوت یه پیاده روی یک ساعته بدون عجله و دغدغه باشه . ممکنه آرزوت یه شب خوابیدن بدون شنیدن صدای گریه باشه. ممکنه آرزوت چند ساعت لم دادن یه گوشه باشه. باید مادر باشی تا بفهمی وقتی جگر گوشه ات با اشتها غذا می خوره چه کیفی داره.   آرزوم اینه دو تا قاشق غذا بخوری.   یاد گرفتی که از همه اجزاء صورتت در جهت شیره مالیدن سر من، در مواقع لزوم استفاده کنی ، وقتی می خوای چیزی برداری یا کاری انجام بدی که می دونی من ناراحت می شم سریع با&...
5 شهريور 1391

رهای یکسال و یه ماههههه

دختر یکسال ویک ماهه من وارد مرحله جدید از زندگی اش شده، مرحله ای که  برای من چنان شگفت انگیز است که باید اعتراف کنم کار و زندگی ام را رها کردم و گاهی فقط نظاره گرم........نظاره گر روند رشدش و کارهایش نظاره گر یک سال گذشته!  احساس می کنم زمان به سرعت در حال گذشتن است روزهایم به سرعت شب می شوند و گاهی احساس می کنم به آن نمی رسم، دلم می خواهد تماما در خانه باشم و از لحظه لجظه هایش حظ لازم را ببرم! دخترک یکسال و یک ماهه من حرفهایم را خوب می فهمد خوب نگاه می کند و دقیق تکرار می کند، منظورش را می تواند به من بفهماند با بازی ، با گریه، با آوا ، و گاهی با چند کلمه که به تازگی زیاد تکرار می کند. بسیاری از حرف ها را تک...
17 تير 1391

5 خرداد قشنگترین روز خدا

سال پیش توی همچین روزهایی جشن گرفتن تولد یکسالگی رها خیلی دور به نظرم میرسد. فکر میکردم خیلی هنوز وقت هست تا یک سالگی. فکر میکردیم وای یعنی میشه دختر ما هم یکسالش بشه. خانوم بشه. زمان پرواز میکنه. وقتی توی لحظه هستی دلت میخواد بدونی بعد چی میشه. وقتی بعد میرسه میگی آخ چه زود گذشت. وقتی یک قلمبه بود توی بغلم میگفتم وای یعنی میشه یک روز ببینم میشینه وای میشه یکروز راه بره. وای میشه….. وای میشه….. همه اون تصور های ما کم کم داره اتفاق میافته. چون رها داره بزرگ میشه. اما من به عنوان یک مادر از این گذر یکساله عمر دخترم یک چیز بزرگ  یاد گرفتم. لحظه رو ازش لذت ببرم. همون لحظه ای که توش هستم. آرزو داشتن و پی آرزو رفت...
4 خرداد 1391

تولدت مباراااااارک

دختر نازم همه چی رو بعدا تو فیلم میتونی ببینی اینجا چند تا عکس برات میزارم کارت دعوت تزئینات خونه.... عزیزکم رو ریسه ها عکس خودت بود شکلات.... آخر شب هر کسی که کادو داد بهش از این شکلاتها دادی میز شام.... کیک پوشکی خانم و در نهایت چون همش تو بغلم بودی..... عکس ندارم که از خودت بزارم ...
30 ارديبهشت 1391

شمارش معکوس تا تولد

دست كوچولو پا كوچولو گريه نكن بابات مياد     تا خونه همسايه ها صداي گريه هات مياد تشنه شدي آبت بدم    گشنه شدي شيرت بدم    خوابت مياد بگو لالا     تا من كمي تابت بدم تقو تقو تق تقو تقو تق اين باباشه صداش مياد     گريه نكن تا بشنوي صداي كفش پاش مياد     هر وقت به تقو تق ميرسيدم بهم نگاه مي گردي مي خنديدي                    یادش به خیر وقتی که میخواستم بخوابونمت این شعر رو واست میخوندم چه شبهایی که با هم...
25 ارديبهشت 1391

روزم مبارک !!!!!!!!!!

تا حالا شده با صدای ملچ و ملوچ خوردن انگشت یه نی نی بیدار بشی؟   تا حالا شده برای شادی یه نی نی، چهار دست و پا توی خونه بچرخی و بع بع کنی؟!   تا حالا شده گوشه گوشه ی خونه قایم بشی تا یه نی نی با پیدا کردنت بزنه زیر خنده؟   تا حالا شده وسط نماز خوندن مهرت غیب بشه و بعدش خیس شده پیداش کنی؟   تا حالا شده مهره های یه تسبیح پاره شده رو به بند بکشی و باز اونو روی گردن یا تو دستای یه نی نی ببینی؟   تا حالا شده چند تا تیکه ظرف رو در چند مرحله بشوری تا به صدا کردن مکرر یه نی نی جواب بدی؟   تا حالا  شده شب تا صبح بالا سر یه نی نی بیدار بمونی و فقط به سلامتیش فکر کنی؟   تا حالا...
24 ارديبهشت 1391

تاتی تاتی قدم رووووو

دخترک نازم دیشب یعنی ١٠ اریبهشت مصادف با سالگرد آشنایی منو و بابایی اولین قدمت رو برداشتی... با اینکه بعد از قدم اول میخوری زمین ولی باز بلند میشی و ادامه میدی... فدای پشتکارت بشم من  آفرین گل دخملم ...
11 ارديبهشت 1391

عشقولک 11 ماهه مامان رها

دخملکم اين روزا برام روزاي خاصيه. درست سال  قبل در چنين روزايي در راه بيمارستان و خونه بودم . از اين سونوگرافي به اون سونوگرافي (خيلي حساس بودم و به جواب يه سونوگرافي كامل مطمئن نبودم و بايد دوتا رو مي رفتم ) . ديگه راه رفتن برام خيلي سخت شده بود بارم سنگين شده بود (خب يه ني ني ناناز ٣  كيلويي توي شكمم بود بايد هم سخت باشه ديگه ) . ديگه اين 9 ماه به  سرازيري رسيده بود . ساعت ها برام دير ميگذشت . هم شيرين بود و هم سخت. ولي ختم به خير شد و ني ني نازم صحيح و سلامت به دنيا اومد .     امسال هم روزای خاصیه...یه کوچولوی ٩ کیلویی دارم که خیلی شیطونه ...همه جا سرک میکشه...گوشی تلفن رو روی گوشش میزاره والو الو میگه...
6 ارديبهشت 1391